عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام خوش اومدی امیدوارم این وبلاگ به کمک و با حضور و نظرا زیببات به یکی از بهترین وبلاگای ایران تبدیل شه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هر چی که دلت بخواد و آدرس mevery.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 26
بازدید هفته : 66
بازدید ماه : 66
بازدید کل : 25388
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 10
:: کل نظرات : 11

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 9
:: باردید دیروز : 26
:: بازدید هفته : 66
:: بازدید ماه : 66
:: بازدید سال : 421
:: بازدید کلی : 25388

RSS

Powered By
loxblog.Com

این جا شهر فرنگه از همه رنگه

داستان پدر و پسر(جالبه )
دو شنبه 16 بهمن 1391 ساعت 21:25 | بازدید : 1165 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

 پدر در حال رد شدن از كنار اتاق خواب پسرش بود،
با تعجب دید كه تخت خواب كاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.
یك پاكت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاكت رو باز كرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: غمگین , طنز , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
دختر سی دی فروش(غمگین)
دو شنبه 16 بهمن 1391 ساعت 9:15 | بازدید : 802 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در

مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر

صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش

خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی

دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام

نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: غمگین , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
در پی خوشبختی
یک شنبه 15 بهمن 1391 ساعت 21:23 | بازدید : 775 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

 مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…

خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.

در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده هاپررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد

 

صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.

 

بقیه در ادامه ی مطلب


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: غمگین , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...

تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد