عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام خوش اومدی امیدوارم این وبلاگ به کمک و با حضور و نظرا زیببات به یکی از بهترین وبلاگای ایران تبدیل شه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هر چی که دلت بخواد و آدرس mevery.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 96
بازدید کل : 25318
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 10
:: کل نظرات : 11

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 41
:: بازدید ماه : 96
:: بازدید سال : 351
:: بازدید کلی : 25318

RSS

Powered By
loxblog.Com

این جا شهر فرنگه از همه رنگه

یک شنبه 15 بهمن 1398 ساعت 21:16 | بازدید : 1026 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

سلام به وبلاگ خودم و خودت خوش اومدی 

امیدوارم که از مطالب من اینجا خوشت بیاد

دوست گلم خواهشا نظر تبلیغاتی نده خودم سر میزنم به وب هر کی نظر بده 

امیدوارم با کمک شما این وب به بهترین وب ایران تبدیل بشه 

بعید نیست که اینجور بشه اگه حضور داشته باشید 

این جا هر روز قصد دارم شش مطلب اپ کنم و مهم ترین هدفم جمع اوری همه ی داستان های موجود 

در تمام سایت ها هستش 

پس ادعای اینو ندارم که همه ی مطالبم جدیده اما سعی می کنم اشعار خودمم در کنارشون بزارم

 چنانچه مطلبی داشتی و خواستی پخش کنم تو نظرات اطلاع بده 

و مایل به تبادل لینک بودی خبر بده 

موفق باشی امیدوارم لحظات خوشی تو این وب داشته باشی

☼milad☼


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
خدایا شکر (پند اموز)
سه شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 12:29 | بازدید : 910 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

فونت زيبا سازفونت زيبا ساز فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: خدايا شکر!


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: طنز , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
پدر عصبانی (پند اموز)
دو شنبه 16 بهمن 1391 ساعت 21:32 | بازدید : 880 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

 مردی دیروقت خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا!یک سؤال از شما بپرسم؟
- بله حتما.چه سؤالی؟
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر حقوق می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد:”این به تو ارتباطی ندارد.برای چه می پرسی؟”
- فقط می خواهم بدانم . بگویید دیگر!
- اگر می خواهی بدانی خوب می گویم ۲۰۰۰ تومان.
پسر کوچک سرش پایین انداخت و بعد به پدرش نگاه کرد و گفت:”پدر می شود به من ۱۰۰۰ تومان قرض بدهید؟”
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:”اگر دلیلت برای پرسیدن این سؤال فقط گرفتن پولی از من برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف بگیری به اتاقت برو و فکر کن که چقدر خودخواهی.من هروز سخت کار می کنم و برای چنین رفتار های کودکانه ای وقت ندارم.”
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.”چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سؤالاتی بپرسد؟”بعد از حدود نیم ساعت مرد آرام شد و فکر که شاید رفتارش با پسر خردسالش کمی خشن بوده است.شاید واقعا چیزی نیاز داشته که ۱۰۰۰ تومان طلب کرده بود.به خصوص اینکه کم پیش می آمد پسرک چیزی بخواهد.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- پسرم خواب هستی؟
- نه پدر بیدارم.
- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام .امروز کار سختی داشتم و همه ی ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم بیا این هم آن ۱۰۰۰ تومانت.
پسر کوچولو نشست و خندید و فریاد زد :”متشکرم بابا” بعد دستش را زیر بالش برد و یک اسکناس ۱۰۰۰ تومانی مچاله شده درآورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش پول داشته دو ب
اره عصبانی شد و گفت:”با اینکه خودت پول داشتی چرا از من پول خواستی؟”
پسر خنده کنان گفت:”چون پولم کافی نبودولی الآن هست. حالا من ۲۰۰۰ تومان دارم.آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا یک ساعت زودتر به خانه بیایید.چون دوست دارم با شما شام بخورم…


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: پند اموز , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستان پدر و پسر(جالبه )
دو شنبه 16 بهمن 1391 ساعت 21:25 | بازدید : 1149 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

 پدر در حال رد شدن از كنار اتاق خواب پسرش بود،
با تعجب دید كه تخت خواب كاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.
یك پاكت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاكت رو باز كرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: غمگین , طنز , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
فقر(پند آموز)
دو شنبه 16 بهمن 1391 ساعت 9:55 | بازدید : 739 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ 
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ 
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !

 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: پند اموز , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
دختر سی دی فروش(غمگین)
دو شنبه 16 بهمن 1391 ساعت 9:15 | بازدید : 787 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در

مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر

صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش

خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی

دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام

نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: غمگین , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
بیماران روانی (طنز)
یک شنبه 15 بهمن 1391 ساعت 22:27 | بازدید : 745 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

نایت اسکین

 فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

و اما خبر بد

این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.

هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...

.....................

 حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟؟؟!!!


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: طنز , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
در پی خوشبختی
یک شنبه 15 بهمن 1391 ساعت 21:23 | بازدید : 759 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

 مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…

خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.

در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده هاپررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد

 

صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.

 

بقیه در ادامه ی مطلب


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: غمگین , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...
هیچ کس
یک شنبه 15 بهمن 1391 ساعت 21:2 | بازدید : 758 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ...


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: پند اموز , , ,
:: برچسب‌ها: هیچ کس داستان عاشقانه داستان غمگین ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...
مهربانی
یک شنبه 15 بهمن 1391 ساعت 20:46 | بازدید : 818 | نوشته ‌شده به دست ☼milad☼ | ( نظرات )

 

دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می رسید آستین لباس او را می کشید تا یک

بسته

آدامس به او بفروشد، این بار رو به روی زنی که روی صندلی پارک نشسته و نوزادش را

 

در آغوش گرفته بود، ایستاده بود و او را نگاه می کرد.

 

گاه گاهی که زن به نوزادش لبخند می زد، لب های دخترک نیز بی اختیار از هم باز می شد.

 

مدتی گذشت . . . دخترک از جعبه ی آدامس ، بسته ای را برداشت و جلوی روی زن گرفت.

 

زن رو به سمت دیگری کرد و گفت : برو بچه ، آدامس نمی خوام.

 

دخترک گفت : بگیر، پولی نیست . . .

 

بیایید از همین امشب یک قانون جدید وضع کنیم :

« همیشه سعی کنیم اندکی از حد لازم مهربان تر باشیم.»


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد